داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان غمگین

هوا سرد بود،سوزناک و بیرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
- خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.  ادامه مطلب ...

دوستت دارم

 دختر، از دوستت دارم گفتنهای هر شب پسره خسته شده بود ...

یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید !

صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...

دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...

پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:

تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بیاپائین میخوام برای آخرین بار ببینمت ...

« خـــــیــــلـــــی خــــیـــــلــــــــی دوســــتـــتـــــدارم »  ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
 
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
 
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
 
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
 
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
  
ادامه مطلب ...

دلم می خواهد بهت بگم

دلم می خواهد بهت بگم ، این رسم عاشقی نبود

هق هق آخر صدات ، برای قلب من نبود

دلم می خواد بهت بگم ، این روزا بی قرارتم

حتی اگه می بینی تو ، اینجوری سرد و ساکتم

دلم می خواد بهت بگم ، چرا صدام نمی کنی

مثل گذشته های دور حتی نگام نمی کنی

دلم می خواد بهت بگم نبض نفسهای منی

حتی اگه نبینمت ، همیشه رویای منی

دلم می خواد بهت بگم ، از این زمونه خسته ام

درای قلبمو واسه همه ، به جز تو بسته ام

دلم می خواد بهت بگم ؛ دیگه ترانه ندارم

اگه تو از پیشم بری بدون تو کم می یارم

دلم می خواد بهت بگم نرو ، ترو خدا بمون

این همه بی قراری رو از توی چشم بخون

دلم می خواد بهت بگم ، آره واسه چشات کمم

خودت که بهتر می دونی ، شریک درد و ماتمم

دلم می خواد بهت بگم کنار لحظه هام بمون

این همه اشک و حسرت رو ، از روی دلتنگی بدون

دلم می خواد بهت بگم ، اگه تو تنهام بذاری

باید برای قبر من گلای مریم بیاری  ادامه مطلب ...

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو
 
 میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات
 
رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن 
ادامه مطلب ...