لند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچههای محلهی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر میگذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانهی اکبر بوقی رسید.
دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.
زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”
عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:
“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”
اکبر در را باز کرد و گفت:
“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم اینطرفها پیدات نشه.”
-غلامتم آق اکبر این دفعه رو کمکم کن. دفعهی بعد دست پر میام.
اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط می شه به سال پیش وقتی که تازه دوم دبیرستان رو تموم کرده بودم
یه دختر رو که اسمش لیلا بود چهار سال بود دوست داشتم و برای اینکه یه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماری می کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه می خوابیدن بیدار می شدم تو عالم خودم باهاش حرف می زدم .یه روز که گوشیم دستم بود دیدم از یه شماره ناشناس برام یه پیامک اومد بعد اینکه دنبال شماره گشتم دیدم شماره لیلاست همینو که فهمیدم باورم نشد یعنی تا الانشم باورم نیست از خوشحالی فقط می تونستم گریه کنم یعنی کار دیگه ای از دستم ساخته نبود فکرشو بکنید بعد 4 سال...