داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

تاجر

در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف» زندگی می‌کرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود.
آکسیونوف جوانی بود زیبا، دارای موهای بسیار قشنگ مجعد، خیلی با نشاط و زنده‌دل؛ و مخصوصاً آواز بسیار دلکشی داشت.
یکی از روزهای تابستان به زن خود اطلاع داد که باید برای فروش مال‌التجاره خود به شهر مجاور مسافرت نماید، ولی زنش اصرار می‌کرد که در آن روز بخصوص از مسافرت خودداری کند زیرا شب خواب دیده است که موهای قشنگ شوهرش خاکستری شده و دیگر از آن حلقه‌های زیبا اثری نیست.
بقیه  دارد  ادامه مطلب ...

خدا را دوست دارم ، با تمام عشق خدائیم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر user name که باشم، من را connect می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم Invisible بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه،  undo کردن را به من می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام line busy نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم،  ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تلفنش همیشه آنتن می دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه شماره اش همیشه در شبکه موجود است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت پیغام no response نمی دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هرگز گوشی اش را خاموش نمی کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچوقت نیازی نیست براش BUZZ بدهم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه نامه هاش چند کلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو کارش نیست
خدا را دوست دارم ، بخاطر اینکه وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با کس دیگری حرف می زنم  ادامه مطلب ...

ایمان واقعی

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!  ادامه مطلب ...

ارزش

    ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد. ارزش ده سال را،
     از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.ارزش چهار سال را، 
    از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.ارزش یک سال را، از دانش آموزی
     بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.ارزش یک ماه را، از
     مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.ارزش یک هفته را، 
    از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.ارزش یک دقیقه را، از کسی 
    بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است. ارزش یک ثانیه را،
     از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است. ارزش یک
     میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده
     است.زمان برای هیچکس صبر نمی کند. قدر هر لحظه خود
     را بدانید. قدر آن را بیشتر خواهید دانست، اگر بتوانید آن را
     با دیگران نیز تقسیم کنید.  ادامه مطلب ...

شما ثروتمندید

    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى 
    مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن
     داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:
    «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
    کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى
     به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم
    . مى خواستم یک جورى از سر خود م بازشان کنم 
    که چشمم به پاهاى کوچک آنها
     افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
     گفتم: 
    « بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

    آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان
     را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته
     و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دید
    م که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره
     به آن نگاه کرد. بعد پرسید: « ببخشین خانم! شما پولدارین »
    نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: 
    «من اوه... نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى
     نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش
     به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را
    جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق
     نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و
     براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. 
    بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم
    . سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم،
     یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند.
     صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم
     و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
     لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم
    . مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم 
    که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.  ادامه مطلب ...