داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان روز مادر

روز مادر بود. چند ماهی می شد که پدرش اجازه ی دیدار مادرش را به او نمی داد ولی این بار او می خواست به هر نحوی که شده مادرش را ببیند. به بهانه ی سردرد از کلاس درس بیرون آمد به حیاط مدرسه نگاهی انداخت هیچ کس را ندید از سرایدار مدرسه نیز خبری نبود با قدم های آهسته به در حیاط نزدیک شد در را باز کرد و از مدرسه خارج شد. به سرعت دوید بی آنکه به پشت سر خود نگاهی بیاندازد. کم کم با دور شدن از مدرسه قدم هایش را آهسته تر کرد. در مقابل خود مغازه هایی را می دید که برایش آشنا بودند این مغازه ها را قبلا بارها دیده بود. در هنگام گذر از مغازه ای بود که ویترین مغازه گل فروشی نظر او را به خود جلب کرد در مقابل آن ایستاد و به گل های زیبای پشت ویترین نگاه انداخت به جیب های خود دستی زد تا گلی را به مناسبت روز مادر برای مادرش بخرد اما چیزی نیافت. تازه یادش آمد که پول هایش را در کیفش جا گذاشته دیگر نتوانست تحمل کند چشمانش پر از اشک شده بود بر روی پله های در ورودی گل فروشی نشست و شروع به گریه کرد.
گل فروش که صدای او را شنیده بود بیرون آمد دست او را گرفت و به داخل مغازه برد. او را بر روی چهارپایه ی کوتاهی نشاند. پسرک هنوز سرش را پایین نگه داشته بود و داشت گریه می کرد. گل فروش سرش را بالا آورد و با دستمال اشکهایش را پاک کرد. علت گریه را از او پرسید پسرک که دیگر نمی توانست طاقت بیاورد همه چیز را به او گفت. گل فروش با شنیدن سخنان او خوشحال شد زیرا که از عشق فرزند به مادر آگاه بود بنابراین رو به پسرک کرد و گفت که می تواند هر گلی را که می خواهد برای تقدیم به مادرش بگیرد. پسرک که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود و به اطراف خود نگاهی عمیق تر انداخت تا آن موقع این همه گل به این زیبایی یکجا ندیده بود از چهارپایه پایین آمد و به گل های اطراف خود نگاهی انداخت. شاخه گل سرخی را با ساقه ی بلند در میان آنها دید آن را برداشت و با تشکر از گل فروش به سرعت به طرف مادرش دوید به آنجا رسید هنوز خورشید غروب نکرده بود خاک ها را با آستین های لباسش کنار زد و گل سرخی را که از گل فروش گرفته بود را بر روی قبر زیبای مادرش قرار داد.

  روز مادر بود. چند ماهی می شد که پدرش اجازه ی دیدار مادرش را به او نمی داد ولی این بار او می خواست به هر نحوی که شده مادرش را ببیند. به بهانه ی سردرد از کلاس درس بیرون آمد به حیاط مدرسه نگاهی انداخت هیچ کس را ندید از سرایدار مدرسه نیز خبری نبود با قدم های آهسته به در حیاط نزدیک شد در را باز کرد و از مدرسه خارج شد. به سرعت دوید بی آنکه به پشت سر خود نگاهی بیاندازد. کم کم با دور شدن از مدرسه قدم هایش را آهسته تر کرد. در مقابل خود مغازه هایی را می دید که برایش آشنا بودند این مغازه ها را قبلا بارها دیده بود. در هنگام گذر از مغازه ای بود که ویترین مغازه گل فروشی نظر او را به خود جلب کرد در مقابل آن ایستاد و به گل های زیبای پشت ویترین نگاه انداخت به جیب های خود دستی زد تا گلی را به مناسبت روز مادر برای مادرش بخرد اما چیزی نیافت. تازه یادش آمد که پول هایش را در کیفش جا گذاشته دیگر نتوانست تحمل کند چشمانش پر از اشک شده بود بر روی پله های در ورودی گل فروشی نشست و شروع به گریه کرد.

گل فروش که صدای او را شنیده بود بیرون آمد دست او را گرفت و به داخل مغازه برد. او را بر روی چهارپایه ی کوتاهی نشاند. پسرک هنوز سرش را پایین نگه داشته بود و داشت گریه می کرد. گل فروش سرش را بالا آورد و با دستمال اشکهایش را پاک کرد. علت گریه را از او پرسید پسرک که دیگر نمی توانست طاقت بیاورد همه چیز را به او گفت. گل فروش با شنیدن سخنان او خوشحال شد زیرا که از عشق فرزند به مادر آگاه بود بنابراین رو به پسرک کرد و گفت که می تواند هر گلی را که می خواهد برای تقدیم به مادرش بگیرد. پسرک که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود و به اطراف خود نگاهی عمیق تر انداخت تا آن موقع این همه گل به این زیبایی یکجا ندیده بود از چهارپایه پایین آمد و به گل های اطراف خود نگاهی انداخت. شاخه گل سرخی را با ساقه ی بلند در میان آنها دید آن را برداشت و با تشکر از گل فروش به سرعت به طرف مادرش دوید به آنجا رسید هنوز خورشید غروب نکرده بود خاک ها را با آستین های لباسش کنار زد و گل سرخی را که از گل فروش گرفته بود را بر روی قبر زیبای مادرش قرار داد.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.