-
داستان روز مادر
یکشنبه 5 اسفند 1397 22:04
روز مادر بود. چند ماهی می شد که پدرش اجازه ی دیدار مادرش را به او نمی داد ولی این بار او می خواست به هر نحوی که شده مادرش را ببیند. به بهانه ی سردرد از کلاس درس بیرون آمد به حیاط مدرسه نگاهی انداخت هیچ کس را ندید از سرایدار مدرسه نیز خبری نبود با قدم های آهسته به در حیاط نزدیک شد در را باز کرد و از مدرسه خارج شد. به...
-
دخترک شانزده ساله
یکشنبه 5 اسفند 1397 22:03
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم...
-
داستان بسیار زیبای لنا
شنبه 4 اسفند 1397 22:01
سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردندناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمعشده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به...
-
عروسک
شنبه 4 اسفند 1397 22:00
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!” زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را...
-
عاشقانه دختر و پسر (قلب)
جمعه 3 اسفند 1397 21:59
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو...
-
نهایت ابراز عشق
جمعه 3 اسفند 1397 21:59
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه...
-
عشق علی و مریم
پنجشنبه 2 اسفند 1397 21:57
سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه . کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم . دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم...
-
زندگی نامه ایزاک نیوتن
پنجشنبه 2 اسفند 1397 21:54
زندگی ایزاک نیوتن و 8 مورد عجیب ایزاک نیوتن فرزند یک کشاورز بیسواد و کاشف نیروی گرانش بود. او انسانی گوشهگیر بود و در مورد آثارش اکثرا پنهانکاری میکرد. در این مقاله میخواهیم از علایق او در مورد کیمیاگری، و از شغلی که او را وارد کرد چندین نفر را پای چوبهدار بفرستد، آگاه شویم. با گجت نیوز همراه شوید. زندگی ایزاک...
-
دو دلداده
چهارشنبه 1 اسفند 1397 21:49
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه … وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و...
-
جرات ابراز عشق
چهارشنبه 1 اسفند 1397 21:47
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: ”متشکرم”. میخوام بهش بگم، میخوام که...
-
خواب چشمات
سهشنبه 30 بهمن 1397 20:53
دیشب خواب چشماتو دیدم خواب نگاه پر معنا تو دیدم توی بارون قدم به قدم منو تو کنار هم من با باله پرواز توی اوج آسمونها تو با گرمای حرفات توی دل ابرا سرمای خیسه بارون روی شونه هام گرمای حرفات روی نفسام تاریکی شوم شب اومد سراغم ترس از دوری چشمات اومد سراغم لحظه وداع چشمات دوری از گرمای نگات پرندهٔ نحس صبح اومد سراغم لمس...
-
قرار
سهشنبه 30 بهمن 1397 20:52
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ...
-
داستان واقعی
جمعه 5 بهمن 1397 14:34
پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه. امروز وقت داری بیای خونمون؟ دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟ پسره: بگو میخوام برم استخر دختره اومد خونه ای دوست پسرش پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه ..... پسر و دوستا یک یکی...
-
داستان عاشقانه
جمعه 5 بهمن 1397 14:32
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد:...
-
داستانی از عشق واقعی زن و شوهر
پنجشنبه 4 بهمن 1397 14:30
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد....
-
داستان عاشق واقعی
پنجشنبه 4 بهمن 1397 14:29
سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید... راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش.. دلش واسش یه ذره شده بود.. تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون...
-
داستان واقعی
چهارشنبه 3 بهمن 1397 14:28
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده. شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ...
-
داستان کوتاه اعتیاد
چهارشنبه 3 بهمن 1397 14:27
لند شد و از خرابه بیرون زد. کوچه و پس کوچههای محلهی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر میگذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانهی اکبر بوقی رسید. دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید. زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد: “مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.” عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:...
-
سیاوش و نیوشا
سهشنبه 2 بهمن 1397 22:22
سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد ! اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود ! قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . . ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد ! اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در...
-
داستان غمگین فرهاد
سهشنبه 2 بهمن 1397 22:22
اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط می شه به سال پیش وقتی که تازه دوم دبیرستان رو تموم کرده بودم یه دختر رو که اسمش لیلا بود چهار سال بود دوست داشتم و برای اینکه یه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماری می کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه می خوابیدن بیدار می شدم تو عالم خودم باهاش حرف می زدم .یه روز که گوشیم دستم بود دیدم از یه...
-
داستان غمگین
دوشنبه 1 بهمن 1397 22:21
هوا سرد بود،سوزناک و بیرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت...
-
دوستت دارم
دوشنبه 1 بهمن 1397 22:20
دختر، از دوستت دارم گفتنهای هر شب پسره خسته شده بود ... یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید ! صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ... دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ... پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:...
-
داستان کوتاه
یکشنبه 30 دی 1397 22:18
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم...
-
دلم می خواهد بهت بگم
شنبه 29 دی 1397 22:17
دلم می خواهد بهت بگم ، این رسم عاشقی نبود هق هق آخر صدات ، برای قلب من نبود دلم می خواد بهت بگم ، این روزا بی قرارتم حتی اگه می بینی تو ، اینجوری سرد و ساکتم دلم می خواد بهت بگم ، چرا صدام نمی کنی مثل گذشته های دور حتی نگام نمی کنی دلم می خواد بهت بگم نبض نفسهای منی حتی اگه نبینمت ، همیشه رویای منی دلم می خواد بهت بگم...
-
می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟
شنبه 29 دی 1397 22:16
می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی...
-
پرسید به خاطر کی زنده هستی
جمعه 28 دی 1397 22:15
پرسید به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ کس. پرسید پس به خاطر چه زنده هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر...
-
افسانه ای از هندی
جمعه 28 دی 1397 22:13
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای...
-
فقط دردش کم باشه
پنجشنبه 27 دی 1397 22:12
رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم...
-
حرف دل
پنجشنبه 27 دی 1397 22:11
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی...
-
پیرمرد ناشنوا
چهارشنبه 26 دی 1397 21:38
پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه. بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه. دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه. دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید. پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته...