داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

 با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست...

  

ادامه مطلب ...