داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان گریه آور بسیار زیبای لنا

    سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردندناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمعشده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
    لنا باچشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
    دوباره یهنیشخند زدو گفت: عشق...
    ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشقچیه؟
    معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تومی پرسم
    لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشقبراتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
    من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهدبستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.
    گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
    من تا مدتی پیش نمیدونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم
    من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش ازدست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری
    اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت
    پدرمازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدیدبیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستمببینم پدرم عشقه منو می زنه.
    رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهشمی کنم بذار بره
    بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم کهبجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست
    عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطرراحتیش تحمل کنی
    بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

    لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرینثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولیبدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم
    خدانگهدار گلکم مواظب خودت باش
    دوستدار تو(ب.ش)

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
    معلم همکه به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
    لنابه بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
    لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسرجوان
    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توانایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
    آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
    لنا همیشه این شعرو تکرار میکردخواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باشکه خواهان تو باشد
    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد  ادامه مطلب ...

داستان گریه آور (عروسک)

    چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

    زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
    پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
    پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
    من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
    پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
    بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
    اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
    چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
    فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
    فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
    اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
  ادامه مطلب ...

داستان گریه آور عاشقانه دختر و پسر (قلب)

    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

    چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:



    سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


    دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
    آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم...  ادامه مطلب ...

داستان گریه دار( نهایت ابراز عشق)

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.  ادامه مطلب ...

داستان قشنگ نازنین و افشین

اسم من نازنین و17سال دارم تابستان پارسال دوستم بایه نفرتلفنی دوست شدوداستان ازاین جا شروع شدکه به شکیباگفتم بده من این پسروامتحانش کنم بهش اس دادم جواب ندادبهش زنگ زدم باهاش حرف زدم بعددیگه ولکن منودوستم نبودمیگفت دوتامونودوست داره 2هفته گذشت رویادوستمون بادوتاازدوستاش دوست بودشماره یکیشونوبه من دادمن اصلا نمیخواستم باکسی باشم ولی سردوراهی بودم به پدرام دوست علی که خیلی ازهم خوششون نمیومدزنگ ندم بهش گفتم من علیونمیخوام یادم نیست چی شدوچرا شماره افشینوبه من داداما گفت بهش زنگ بزن افشین ازدخترابدش میومدولی من بهش زنگ زدم خیلی شوخ بودمسخره بازی درمیوورد اذیتم میکردولی من ازش کمک خواستم اونم گفت به من چه حالا..ازاین جااززبان من اونا مینویسم افشین کمکم کن که چی بشه نازنین خانوم که ازدست علی راحت بشم خب بایدفکرکنم باشه فردازنگ میزنم .فرداشد!الوافشین سلام شمایی اره چی شدنازنین منومثل برادرت بدون واگه علی مشکل درست کردبهم بگوباشه افشین ممنون ازاون روز خیلی به افشین فکرمیکردم ولی به علی اصلاهروزباافشین حرف میزدم وحرفای علیوبهش میگفتم یه روزعلی وقتی گوشیوجوابدادگفت تویه اشغالی که ازاشغال دونی درت اوردن ومیگفت دست ازسرم بردارهرچی التماس میکردم علی چراتوروخدااین کاروبامن نکن اشکمودراورده بودبه افشین زنگ زدم گفت الی ولش کن تاپیش خودش فکرنکنه کیه فرداش دوباره به علی زنگیدم کلی گفت ببخشیدازاین حرفابش گفتم باید1هفته فکرکنم قبول کردتواین یه هفته به هیچ کس زنگ نزدم فقط به افشین فکرمیکردم بعدازیه هفته زنگ زدم علی گوشیشوبرمیداشتومیگفت این خط واگذارشده دوباره شروع کرده بودبه افشین زنگ زدموگفتم اون خیلی جوش اورده بودوگفت مگه من نگفتم ولش کن حسین دوست افشین وعلی به من گفت خودشه ولی نمیخوادبات حرف بزنه اما من بش میگم جواب بده علی جواب دادوگفت توباافشین حرف میزنی تازه شکیباگفته با5نفردیگه ام هستی من بش گفتم افشین داداشم هست اما بعدبش گفتم باشه بروازاون روزهروقت اسمشوجلوی افشین میوردم عصبانی میشدهمیشه میگفتم چرااخه کم کم علاقم به افشین خیلی زیادشدجوری که باشنیدن اسمش گریم میگرفت بابامامانم گوشیموازم گرفته بودن ومن نمیتونستم ازش باخبربشم شب وروزم شده بوداشک وعشق5ماه بودهیچ خبری ازش نداشتم  ادامه مطلب ...