داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشق واقعی

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود

پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..

دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:  ادامه مطلب ...

داستان واقعی

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟

   ادامه مطلب ...

داستان کوتاه اعتیاد

لند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچه‌های محله‌ی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر می‌گذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانه‌ی اکبر بوقی رسید.
دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.
زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”
عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:
“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”
اکبر در را باز کرد و گفت:
“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم این‌طرف‌ها پیدات نشه.”
-غلامتم آق اکبر این‌ دفعه رو کمکم کن. دفعه‌ی بعد دست پر میام.

   ادامه مطلب ...

سیاوش و نیوشا

سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !
اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !
قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .
ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !
اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !
ادامه داستان در ادامه مطلب 
من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .
  
ادامه مطلب ...

داستان غمگین فرهاد

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط می شه به سال پیش وقتی که تازه دوم دبیرستان رو تموم کرده بودم

یه دختر رو که اسمش لیلا بود چهار سال بود دوست داشتم و برای اینکه یه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماری می کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه می خوابیدن بیدار می شدم تو عالم خودم باهاش حرف می زدم .یه روز که گوشیم دستم بود دیدم از یه شماره ناشناس برام یه پیامک اومد بعد اینکه دنبال شماره گشتم دیدم شماره لیلاست همینو که فهمیدم باورم نشد یعنی تا الانشم باورم نیست از خوشحالی فقط می تونستم گریه کنم یعنی کار دیگه ای از دستم ساخته نبود فکرشو بکنید بعد 4 سال...

   ادامه مطلب ...