داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان کوتاه اعتیاد

لند شد و از خرابه بیرون زد.
کوچه و پس کوچه‌های محله‌ی قدیمی شهر را با جان کندن پشت سر می‌گذاشت. بعد از چند دقیقه راه رفتن به در خانه‌ی اکبر بوقی رسید.
دستش را روی زنگ گذاشته بود و تا صدای اکبر را از حیات خانه نشنید.
زنگ را رها نکرد. اکبر فریاد زد:
“مگه سر آوردی مرد حسابی یه کمی صبر کن.”
عزت ازپشت در با صدایی مرده گفت:
“داش اکبر به دادم برس که دارم از دست میرم.”
اکبر در را باز کرد و گفت:
“باز که تویی مرتیکه مگه بهت نگفته بودم این‌طرف‌ها پیدات نشه.”
-غلامتم آق اکبر این‌ دفعه رو کمکم کن. دفعه‌ی بعد دست پر میام.

   ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
 
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
 
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
 
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
 
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
  
ادامه مطلب ...

داستان کتک خوردن وینستون چرچیل در دوران مدرسه

 

چرچیل سیاستمدار انگلیسی در کتاب خاطرات خود می نویسد :

زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم.
پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!

چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند.

ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم.
آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.

پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.

روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند. دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!

   ادامه مطلب ...