بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
ادامه مطلب ...
شب بود … تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود
داشت ستارهها رو تماشا میکرد .
یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
زمزمه میکرد .
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : ”
آماده هستی ”
با همه شور و شوقش گفت: ” اوهوم “
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمیدستای دختر نیرو گرفت .
پسر : ” دیگه وقته رفتن شده ” … دختر :” بریم ” .
اونا داشتن فرار میکردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
میشد … رسیدن به هم .
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمیپارو زد
تا اینکه دید دختره داره از سرما میلرزه .
خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در
آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره …
آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .
طولی نکشید که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش میکرد …
اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن
بله … پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش
رو نوازش میکرد .
پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .
شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .
هوا روشن بود اما هیچی دیده نمیشد مه همه جا رو گرفته
بود … دختره ترسیده بود .
پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .
پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمیخوره . بیدار شد …
چیزی که میدید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .
آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه
خبری از اون مه نبود .
اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود
......
ادامه مطلب ...