داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

چشاش پر اشک بود

چشماش پر از اشک بود نگام کرد و گفت دوستم داری...


به چشماش خیره شدم ، قطره های اشکش رو از چشماش پاک


کردم و  خداحافظی کردم...


 روز بعد که دیدمش، انقدر خوشحال شد که خودشو تو بغلم انداخت


و  سرش را روی سینم گذاشت و گفت اگه دوستم داری امروز بگو….


ماه ها گذشت و تو بستر بیماری افتاده بود، رفتم دیدنش و کنارش


نشستم و نگاش کردم و گفت بگو دوستم داری…


می ترسم دیگه هیچوقت این کلمه را ازت نشنوم...


 ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی…


وقتی چند وقت بعد یه بار دیگه رفتم دیدنش روی صورتش پارچه


سفیدی بود...


وحشت زده و حیرون پارچه رو کنار زدم...


تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…


امروز روز مرگ من است...


مرگ احساسم...


مرگ عاطفه هایم...


امروز اون میره و منو با یک دنیا غم جا می گذاره...


اون میره بدون اینکه بدونه به حد پرستش دوستش دارم…  ادامه مطلب ...