داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

پیاده روی طولانی - حمید سلطان آبادی

اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود.

ساعت هشت صبح.

من و اون تنها.

نشسته بود روی نیکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون.

سیر نگاش کردم.

هیچ توجهی به دور و برش نداشت.

ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود.

یه نقاشی منحصر به فرد.

غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود.

اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد.

دیگه عادت کرده بودم.

دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود.

نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.

شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.

شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.

من به همین تماشای ساده راضی بودم.

دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.  ادامه مطلب ...