داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

فقط دردش کم باشه

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه  ادامه مطلب ...

حرف دل

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد  ادامه مطلب ...

پیرمرد ناشنوا

پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.

بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.

دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.

دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:

خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.

پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام!

هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم…

فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که

توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام! . .  ادامه مطلب ...

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

وقتی گروه نجات زن جوان را زیر اوار پیدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه چیز عجیبی دیدند.زن با حالتی عجیب به زمین افتاده , زانو زده و حالت بدنش زیر فشار اوار کاملا تعقییر یافته بود . ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند . چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار فریاد زد :بیایید , زود بیایید ! یک بچه اینجاست . . بچه زنده است .  

وقتی اوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه ای از زیر ان بیرون کشیده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود . مردم وقتی بچه را بغل کردند , یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته ان این پیام دیده میشد : عزیزم , اگر زنده ماندی , هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت  ادامه مطلب ...

یکی هست . . .

توی مرداب نگاهت یه نفر داره میمیره

دست و پا میزنه اما واسه موندن خیلی دیره

 یکی اینجا روبرومه که خراب آرزوشه

 یه مسافر غریبس که با مردم نمیجوشه

یکی که بخاطر تو با یه دنیا در میوفته

حتی واسه بی وفائیت شعر عاشقونه گفته

روبروم نشسته بی تو زل زده تو چشمای من

میگه با سرخی آواز تلخی سکوت و بشکن

اون منم همون که عشقت مثه ایینه روبروشه

 اون منم همون غریبه که با هیچکس نمیجوشه

یکی که فروغ چشماش از همون مرداب خیسه

خط به خط گلایه هاشو میخونه نمی نویسه  ادامه مطلب ...