داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

قایق

شب بود … تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود


داشت ستاره‌ها رو تماشا می‌کرد .


یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو


زمزمه می‌کرد .


دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : ”


آماده هستی ”


با همه شور و شوقش گفت: ” اوهوم “


کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .


خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید


پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی‌دستای دختر نیرو گرفت .


پسر : ” دیگه وقته رفتن شده ” … دختر :” بریم ” .


اونا داشتن فرار می‌کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن


میشد … رسیدن به هم .


سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی‌پارو زد


تا اینکه دید دختره داره از سرما می‌لرزه .


خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در


آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره …


آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .


طولی نکشید که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می‌کرد …


اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن


بله … پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش


رو نوازش می‌کرد .


پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .


شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .


هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی‌شد مه همه جا رو گرفته


بود … دختره ترسیده بود .


پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .


پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی‌خوره . بیدار شد …


چیزی که می‌دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .


آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه


خبری از اون مه نبود .


اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود

...... 

ادامه مطلب ...

یک روز یک پسر و دختر

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند


 
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
 


دختر:وای چه پالتوی زیبایی



پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
 


وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده



پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟



فروشنده:360 هزار تومان



پسر: باشه میخرمش



دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟



پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش



چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند




دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
.....  ادامه مطلب ...

دوسش داشتم

چی بگم دفعه اول تو کوچه دیدمش گفت داداشی میای بازی کنیم؟


بعده اینکه بازیمون تموم شد گفت تو بهترین داداشه دنیایی...


وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشام همش اونو میدید و


میخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم دوسش


دارم اما اون گفت تو بهترین دادشه دنیایی...


وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت تو بهترین دادشه


دنیایی...


و وقتی مرد من زیره تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه میتونست حرف


بزنه میگفت تو بهترین دادشه


دنیایی...


 چند وقت بعد وقتی دفتره خاطراتشو خوندم دیدم نوشته


عاشقت بودم و دوست داشتم اما


میترسیدم بگم برای همین میگفتم تو بهترین دادشه دنیایی...

برچسب‌ها: دوسش داشتم, دوسم داشت, داستان غمگین  ادامه مطلب ...

وقتی بهت گفتم دوست دارم

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم


 قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...


وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم


سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از


این که منو از دست بدی وحشت داشتی


وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..


صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

...... 

ادامه مطلب ...