پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
کاغذی رو داد دستم
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
اما باید میگفتم .
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی میگفتم و دونههای اشک از چشماش جاری میشد
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…
“” ترکم نکن که میمیرم”
ادامه مطلب ...
خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
کاغذی رو داد دستم
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
اما باید میگفتم .
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی میگفتم و دونههای اشک از چشماش جاری میشد
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…
“” ترکم نکن که میمیرم”
ادامه مطلب ...
خیلی عجله داشت…خیلی….
سریع دوش گرفت…موهاش رو هم همون جوری که اون میخواست درست کرد…
ریش تراشش رو برداشت و یه صفایی هم به صورتش داد…
سریع مسواک هم زد…
یه لباسی هم که اون خیلی دوست داشت رو انتخاب کرد و پوشید…
ادکلن خوشبوش رو هم فراموش نکرد…
یه نگاه توی آینه به خودش انداخت…تمرین کرد که چطوری بهش لبخند بزنه تا اون بتونه تا ته احساسات
پاک قلبش رو ببینه…
واااااای….دیرش شده بود
ادامه مطلب ...
پسرک از شادی در پوست خود نمیگنجید …راست میگفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر فهای پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامیدید زود باید بر میگشت…
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد …
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد … حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند …
پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد … من دیگه برم خداحافظ …
.....
ادامه مطلب ...