داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

جرات ابراز عشق

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. 
من عاشقشم. 
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود . 
گریه می کرد. 
دوستش قلبش رو شکسته بود. 
از من خواست که برم پیشش. 
نمیخواست تنها باشه. 
من هم اینکار رو کردم.

  ادامه مطلب ...

خواب چشمات

دیشب خواب چشماتو دیدم
خواب نگاه پر معنا تو
دیدم
توی بارون قدم به قدم
منو تو کنار هم
من با باله پرواز توی اوج آسمونها
تو با گرمای حرفات توی دل ابرا
سرمای خیسه بارون روی شونه هام
گرمای حرفات روی نفسام
تاریکی‌
شوم شب اومد سراغم
ترس از دوری چشمات اومد سراغم
لحظه وداع چشمات
دوری از گرمای نگات
پرندهٔ نحس صبح اومد سراغم
لمس پرهاش کرد
بیدارم
نگاه من به اتاق
خالی‌
خالی‌ از اون رویای خیالی..  ادامه مطلب ...

قرار

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


  ادامه مطلب ...

داستان عاشقانه

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما  عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”  ادامه مطلب ...

داستان غمگین فرهاد

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط می شه به سال پیش وقتی که تازه دوم دبیرستان رو تموم کرده بودم

یه دختر رو که اسمش لیلا بود چهار سال بود دوست داشتم و برای اینکه یه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماری می کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه می خوابیدن بیدار می شدم تو عالم خودم باهاش حرف می زدم .یه روز که گوشیم دستم بود دیدم از یه شماره ناشناس برام یه پیامک اومد بعد اینکه دنبال شماره گشتم دیدم شماره لیلاست همینو که فهمیدم باورم نشد یعنی تا الانشم باورم نیست از خوشحالی فقط می تونستم گریه کنم یعنی کار دیگه ای از دستم ساخته نبود فکرشو بکنید بعد 4 سال...

   ادامه مطلب ...