داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

رفاقت

دوتارفیق بودن همیشه باهم می رفتن شراب می خوردن

 

یکیشون میمیره چندوقط بعداون یکی میره میخونه به ساقی می گه

 

دوپیک بریزساقی میگه چرادوتا؟میگه یکی واسه خودم یکی برای رفیقم

 

یک سال بعددوباره میره میخونه میگه ی پیک بریزساقی میگه

 

رفیقتوفراموش کردی؟

 

میگه نه خودم توبه کردم اینومیخورم به یادرفیقم

 

سلامتی تمام روفقا  ادامه مطلب ...

داستان عاشقانه و غمگین اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟ 

ادامه مطلب ...