داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

داستان عاشقانه

داستان و سرگرمی

دوستت دارم

 دختر، از دوستت دارم گفتنهای هر شب پسره خسته شده بود ...

یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید !

صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...

دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...

پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:

تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بیاپائین میخوام برای آخرین بار ببینمت ...

« خـــــیــــلـــــی خــــیـــــلــــــــی دوســــتـــتـــــدارم »  ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
 
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
 
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
 
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
 
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
  
ادامه مطلب ...

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟

می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو
 
 میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات
 
رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن 
ادامه مطلب ...

پرسید به خاطر کی زنده هستی

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟ با  اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش 

 

گفتم به خاطر هیچ کس. 

 

پرسید پس به خاطر چه  زنده هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو"

 

 با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ چیز.

 

 ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک تو چشمانش جمع شده بود

 

 گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است  ادامه مطلب ...

افسانه ای از هندی

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
 
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
 
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
 
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
 
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
 
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
 
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ 
ادامه مطلب ...