خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
کاغذی رو داد دستم
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
اما باید میگفتم .
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی میگفتم و دونههای اشک از چشماش جاری میشد
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…
“” ترکم نکن که میمیرم”
ادامه مطلب ...
خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
کاغذی رو داد دستم
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
اما باید میگفتم .
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی میگفتم و دونههای اشک از چشماش جاری میشد
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت…
“” ترکم نکن که میمیرم”
ادامه مطلب ...
خیلی عجله داشت…خیلی….
سریع دوش گرفت…موهاش رو هم همون جوری که اون میخواست درست کرد…
ریش تراشش رو برداشت و یه صفایی هم به صورتش داد…
سریع مسواک هم زد…
یه لباسی هم که اون خیلی دوست داشت رو انتخاب کرد و پوشید…
ادکلن خوشبوش رو هم فراموش نکرد…
یه نگاه توی آینه به خودش انداخت…تمرین کرد که چطوری بهش لبخند بزنه تا اون بتونه تا ته احساسات
پاک قلبش رو ببینه…
واااااای….دیرش شده بود
ادامه مطلب ...
پسرک از شادی در پوست خود نمیگنجید …راست میگفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر فهای پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامیدید زود باید بر میگشت…
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد …
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد … حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند …
پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد … من دیگه برم خداحافظ …
.....
ادامه مطلب ...
شب بود … تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود
داشت ستارهها رو تماشا میکرد .
یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
زمزمه میکرد .
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : ”
آماده هستی ”
با همه شور و شوقش گفت: ” اوهوم “
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمیدستای دختر نیرو گرفت .
پسر : ” دیگه وقته رفتن شده ” … دختر :” بریم ” .
اونا داشتن فرار میکردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
میشد … رسیدن به هم .
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمیپارو زد
تا اینکه دید دختره داره از سرما میلرزه .
خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در
آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره …
آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .
طولی نکشید که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش میکرد …
اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن
بله … پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش
رو نوازش میکرد .
پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .
شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .
هوا روشن بود اما هیچی دیده نمیشد مه همه جا رو گرفته
بود … دختره ترسیده بود .
پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .
پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمیخوره . بیدار شد …
چیزی که میدید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .
آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه
خبری از اون مه نبود .
اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود
......
ادامه مطلب ...